سرگردان پیرامون وستا؛ داستانی از آسیموف

 رقابت «رویای کهکشانی من» به مرحله داوری رسیده است و همه منتظریم تا آثار برتر معرفی شوند. در فاصله داوری تا اختتامیه، بی‌شک خواندن اولین اثر داستانی چاپ شده ایزاک آسیموف برای طرفداران ژانر علمی‌تخیلی جذاب خواهد بود. ایزاک آسیموف در ۱۸ سالگی نخستین داستانش را به نام «سرگردان پیرامون وستا» نوشت که در شماره اکتبر ۱۹۳۸ مجله داستان‌های حیرت‌آور چاپ شد. ترجمه این داستان توسط سعید سیمرغ در سومین شماره از مجله الکترونیکی «فصل علم و خیال» منتشر شده است.

Isaac.Asimov01

با این که بیش از سی سال از انتشار آثار داستانی آیزاک آسیموف در ایران میگذرد، و تا کنون صدها داستان از او در ایران منتشر شده، اما هیچ وقت نخستین داستان منتشر شده‌ی او، به فارسی ترجمه نشده است. این داستان، «سرگردان پیرامون وستا » نام دارد و در شماره‌ی ماه مارس سال 1939 مجله‌ی امیزینگ استوریز به چاپ رسید. ریموند پالمر سردبیر این مجله بعدها گفت که وی نخستین کسی بوده که داستانی از آیزاک آسیموف خریده و از این کار با افتخار یاد کرد. داستان «سرگردان پیرامون وستا» سومین داستانی بود که او نوشت. پیش از آن دو داستان دیگر با نامهای «چوب پنبه بازکن کیهانی» و «مزاحم کالیستویی » نوشته بود که داستان نخست هرگز منتشر نشد و جزو داستانهای گم شده‌ی آسیموف است و داستان دوم، یک سال پس از داستان سوم منتشر شد. داستان «سرگردان پیرامون وستا» در سال 1968 در کتابی با عنوان «معماهای آسیموف» دوباره به چاپ رسید، اما با این حال یک داستان معمایی نیست. علت قرار گرفتن در مجموعه‌ای که از آن یاد شد این است که آسیموف بیست سال پس از نوشتن آن، ادامه‌ای برایش نوشت که یک داستان معمایی است و هر دو داستان را در آن مجموعه گنجاند. با هم این داستان را می‌خوانیم.

وارن مور همان طور که روی کاناپه نشسته بود گفت: “میشه این قدر قدم نزنی؟ این کار هیچ فایده­‌ای برامون نداره. یه کم هم به ما فکر کن. هوامون کاملاً بسته‌س و نشتی نداره”.

مارک برَندِن چرخید و به طرف او دندان قروچه‌­ای کرد و با خشم گفت: “خیلی خوشحالم که از این قضیه خوشحالین. البته این رو نمی­دونین که ذخیرۀ هوامون فقط سه روز دووم میاره”. و با خشم به قدم زدن ستیزه­‌جویانه‌­اش که قطع شده بود ادامه داد.

مور خمیازه­‌ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و موقعیت راحت­تری به خودش گرفت، سپس گفت: “این همه انرژی مصرف می­کنی باعث میشه هوامون زودتر تموم بشه. چرا از مایک یاد نمی­گیری. اون سخت نمی­گیره”.

مایک که نام کاملش مایکل شی بود، قبلاً یکی از خدمۀ کشتی سیلور کویین بود. با بدن کوتاه و خمیده‌­اش روی تنها صندلی اتاق استراحت می­‌کرد و  پاهایش را روی تنها میز اتاق گذاشته بود. او با شنیدن نامش، سرش را بالا آورد و دهانش به نیشخند کج و کوله­‌ای باز شد.

او گفت: “باید انتظار این رو داشته باشین که بعضی­ وقت­ها از این اتفاق­‌ها بیفته. پول درآوردن از سیارک­‌ها کاسبی پر خطریه. باید جهش انجام می­ دادیم. یه کم بیشتر طول می­ کشه، ولی تنها راه امنه. ولی نه، ناخدا می­خواست طبق جدول زمان بندی پیش بره. کارش رو انجام داد” –مایک با بیزاری تف کرد- “و بفرمایین”!

برندن پرسید: “جهش دیگه چیه”؟

مور پاسخ داد: “اوه، فکر کنم منظور رفیقمون مایک اینه که ما باید از صفحۀ سیارات خارج می‌شدیم تا از کمربند سیارکی اجتناب کنیم. مگه نه، مایک”؟

مایک کمی تردید کرد و با احتیاط پاسخ داد: “آره، فکر کنم همین باشه”.

مور لبخند ملایمی زد و ادامه داد: “خوب، من زیاد ناخدا کرِین رو سرزنش نمی­ کنم. صفحۀ محافظ باید پنج دقیقه قبل از اینکه اون تیکه گرانیت بهمون بخوره، از کار افتاده باشه. این که تقصیر اون نیست، اگرچه ما باید به جای اینکه به صفحۀ محافظ تکیه کنیم، با دقت کامل کشتی رو هدایت می­ کردیم”. او اندیشمندانه سرش را تکان داد. سیلور کویین تکه تکه شده بود. او ادامه داد: “به طور معجزه آسایی شانس آوردیم که این قسمت از کشتی سالم مونده. از اون بالاتر اینکه نشتی نداره”.

برندن گفت: “نظرت در مورد شانس خنده داره، وارن. توی این مدتی که من تو رو می­شناسم، همیشه همین طور بوده. ما اینجا توی دهمین قسمت از کشتی فضایی هستیم که کلاً سه تا اتاق داره و فقط هم برای سه روز هوا داره و هیچ چشم اندازی برای زنده موندن بعدش وجود نداره. اون وقت تو داری در مورد شانس، حرف مفت می­زنی”!

مور گفت: “خوب در مقایسه با اونهایی که در اثر برخورد با سیارک در جا مردن، همین طوره”.

-: “پس تو این طوری فکر می­کنی، هان؟ خوب، پس بذار بهت بگم که در جا مردن در مقایسه با وضعیتی که ما توش گیر افتادیم زیاد هم بد نیست. خفه شدن ناخوشایندترین روش برای مردنه”.

مور امیدوارانه گفت: “شاید یه راهی پیدا کردیم”.

چهرۀ برندن قرمز شده بود و صدایش می­لرزید. او گفت: “چرا نمی­خوای با واقعیت روبرو بشی؟ دارم بهت میگم که کارمون تمومه! کاملاً تموم”!

مایک مشکوکانه از یکی به دیگری نگاه می­کرد. سپس سرفه‌­ای کرد تا توجه آنها را جلب کند و گفت: “خیلی خوب، آقایان. داریم می­ بینیم که هممون توی یه هچل افتادیم. پس به گمونم هیچ فایده­‌ای نداره که به هم بپریم”. او بطری کوچکی از جیبش بیرون آورد که پر از مایع سبز رنگی بود و گفت: “این جَبرای درجه یکه. متأسفانه باید تقسیمش کنیم و به طور مساوی تقسیمش می‌کنیم”.

برندن پس از بیشتر از یک رو نخستین نشانه­ های خوشنودی را نشان داد. او گفت: “آب جبرای مریخی. چرا قبلاً نگفته بودی”؟

اما وقتی که دستش را به طرف آن دراز کرد، دستی محکم مچش را گرفت. او سرش را بالا آورد و چشمان آرام و آب رنگ وارن مور را دید.

مور گفت: “احمق نباش. مقدارش اون قدری نیست که ما رو سه روز مست نگه داره. می­خوای چکار کنی؟ می­خوای بزنی زیر گریه و بعدش هم سیاه مست کنی تا بمیری؟ بیاین این رو برای شش ساعت آخر نگه داریم که هوا تموم شده و نفس کشیدن سخته، اون وقت بطری رو تموم می­ کنیم و هیچ وقت هم نمی­ فهمیم که پایان کی از راه می­ رسه یا اهمیتی بهش نمیدیم”.

دست برندن با بی­ میلی پایین افتاد. او گفت: “لعنتی! وارن، اگه رگت رو بزنن بجای خون ازش یخ بیرون میاد! چطوری می­تونی توی همچین موقعیتی، منطقی فکر کنی”؟ او به طرف مایک رو کرد اما بطری یک بار دیگر پنهان شده بود. برندن به طرف پنجرۀ کشتی رفت و به بیرون خیره شد.

مور نزدیک شد و دستش را با حالتی مهربانانه روی شانۀ مرد جوان­تر گذاشت. پرسید: “چرا این قدر سخت می­گیری، مرد؟ این طوری زیاد دووم نمیاری. اگه همین طوری ادامه بدی، کمتر از بیست و چهار ساعت دیوونه میشی”.

پاسخی در کار نبود. برندن به تلخی به گویی خیره شده بود که تقریباً همۀ منظرۀ پنجره را پر کرده بود. پس مور ادامه داد: “نگاه کردن به وستا هم هیچ فایده ­ای برات نداره”.

مایک شی غرولندکنان به طرف پنجره گفت: “اگه فقط می­ تونستیم روی وستا فرود بیایم در امان بودیم. اونجا انسان هم داره. چقدر باهاش فاصله داریم”؟

مور پاسخ داد: “با توجه به اندازش بیشتر از پونصد ششصد کیلومتر نیست. باید یادت باشه که قطرش فقط سیصد کیلومتره”.

برندن زمزمه کرد: “فقط پونصد کیلومتر با نجات فاصله داریم”.

-: “و این هیچ فرقی با یه میلیون کیلومتر نداره. اگه فقط راهی وجود داشت که می­تونستیم از مدار این تیکۀ گندیده خارج بشیم… می­دونین، میشه کاری کرد که شروع به پایین رفتن کنیم. اگه این کار رو بکنیم خطر سقوط هم وجود نداره، برای اینکه اون کوتوله اون قدر گرانش نداره که حتی بتونه یه نون خامه ­ای رو له کنه”.

برندن پاسخ داد: “اون قدری داره که ما رو توی مدار نگه داره. احتمالاً بعد از اینکه توی اون تصادف بیهوش شده بودیم ما رو گرفته. امیدوارم نزدیک­تر بشه. اون طوری شاید بتونیم روش فرود بیایم”.

مایک شی در حالی که تماشا می­کرد گفت: “وستا جای مزخرفیه. من دو سه دفعه اونجا رفتم. عجیب آشغال دونی­‌ای هس! کاملاً با چیزهایی مثل برف پوشیده شده. فقط برف نیست. یادم نیست بهش چی میگن”.

مور گفت: “دی­ اکسید کربن جامد”؟

-: “آره، یخ خشک. همون دی نمی­دونم چی چی. می­گفتن همینه که باعث درخشندگی وستا میشه”.

-: “البته! همون باعث میشه که چنین قدرت بازتابش بالایی داشته باشه”.

مایک نگاه مشکوکانه­ ای به چشمان مور انداخت و تصمیم گرفت که موضوع را کش ندهد و گفت: “مشکل میشه با وجود برف چیزی رو اون پایین دید، اما اگه از نزدیک نگاه کنین” -اشاره ­ای به طرف وستا کرد- می­تونین یه لکۀ خاکستری رو ببینین. فکر کنم که اون گنبد بِنِت باشه. همونجاییه که اونها رصدخونه رو ساختن. گنبد کَلِرن هم یه مقدار اون طرف­تره. اونجا ایستگاه سوخت رسانیه. البته یه خورده بیشتر از ایستگاه سوخته. فقط اینکه من نمی­تونم ببینمشون”.

او مکثی کرد و سپس رو به طرف مور کرد و گفت: “گوش کن رئیس. من یه فکری کردم. ممکن نیست به محض این که خبر تصادف به گوششون برسه، دنبالمون بگردن؟ حالا که این قدر به وستا نزدیکیم، ممکن نیست که از وستا راحت­تر پیدامون کنن”؟

مور سرش را تکان داد و گفت: “نه، مایک. اونها دنبال ما نمی­گردن. تا وقتی که سیلور کویین از برنامه عقب نیفتاده، کسی دنبالش نمی­گرده. می­دونی، وقتی که اون سیارک بهمون خورد، اون قدر فرصت نداشتیم که پیام کمک بفرستیم -او آهی کشید- و اونها هم روی وستا پیدامون نمیکنن. ما اون قدر کوچیکیم که حتی از این فاصله اونها نمی­تونن ما رو ببینن. مگه این که بدونن به چی و دقیقاً کجا رو باید نگاه کنن”.

پیشانی مایک از شدت فکر چین دار شده بود و گفت: “هوممم! پس باید قبل از این که سه روز تموم بشه، خودمون رو به وستا برسونیم”.

-: “اصل مطلب رو گفتی، مایک. فقط مسأله اینه که چجوری خودمون رو برسونیم اونجا”!

برندن ناگهان با لحنی انفجاری گفت: “میشه شما دو تا این بگو مگوی احمقانه­ تون رو تموم کنین و یه کاری انجام بدین؟ برای رضای خدا یه کاری بکنین”!

مور شانه ­ای بالا انداخت و بدون هیچ پاسخی به سمت کاناپه برگشت. راحت لم داد و ظاهراً بی­توجه می­نمود، اما چین ریزی میان ابروانش بود که نشان میداد تمرکز کرده است.

هیچ شکی وجود نداشت که آنها در موقعیت ناجوری گیر افتاده بودند. او شاید برای بیستمین بار رویدادهای چند روز قبل را از نظر گذراند.

پس از اینکه آن سیارک برخورد کرده و کشتی را تکه تکه کرده بود، او بیهوش شده بود. نمیدانست چه مدت بیهوش بوده است، چرا که ساعتش شکسته بود و هیچ وسیلۀ زمان سنجی هم باقی نمانده بود. وقتی که به هوش آمده بود، خودش را در میان مارک برندن که اتاقش را با او شریک شده بود و مایک شی، یکی از خدمۀ کشتی یافته بود که تنها سرنشینان باقی­ماندۀ کشتی سیلور کویین بودند. این قسمت باقی مانده حالا در مداری دور وستا می چرخید. در حال حاضر، همه چیز به طرز مناسبی راحت بود. ذخیرۀ غذاییشان ممکن بود یک هفته دوام بیاورد. همچنین موتور مولد گرانش نقطه­ ای که در زیر اتاق قرار داشت، آنها را در وزن عادی نگه می­داشت و می­توانست تا مدت نامعینی به کار خود ادامه دهد. مطمئناً مدت آن طولانی­تر از مدتی بود که هوایشان دوام داشت. سیستم روشنایی­شان آنقدرها هم رضایت بخش نبود، اما آن هم بیشتر دوام می­ آورد.

به هر حال هیچ شکی در مورد اینکه فرشتۀ مرگ کجا کمین کرده وجود نداشت. فقط سه روز هوا داشتند. البته نه این که هیچ مورد ناامید کنندۀ دیگری وجود نداشت. هیچ سیستم گرمایشی‌­ای نداشتند، اگرچه ممکن بود مدت زیادی طول بکشد تا کشتی آنقدر گرما به بیرون بتاباند که موجب ناراحتی آنها بشود. مهم­تر از همه این حقیقت بود که در قسمتی از کشتی که باقی مانده بود، نه وسیلۀ ارتباطی وجود داشت و نه ساز و کار رانشی. مور آهی کشید. اگر یک موتور جت داشتند که کار می­کرد، همه چیز درست می­شد. آن را در جهت صحیح آتش می­کردند و آن، آنها را سالم به طرف وستا می­فرستاد.

چین میان ابروانش عمیق­تر شد. چه کاری می­شد انجام داد؟ آنها فقط یک لباس فضایی، یک پرتو افکن گرمایی و یک چاشنی انفجاری داشتند. اینها تمام تجهیزات فضایی بود که پس از اینکه همه جاهای قابل دسترسی کشتی را گشته بودند، پیدا کرده بودند. واقعاً که چیزهای ناامید کننده­ ای بودند.

مور شانه ­ای بالا انداخت، برخواست و برای خودش یک لیوان آب ریخت و آن را بی ­احساس، بلعید. هنوز عمیقاً غرق در اندیشه بود که ایده ­ای به ذهنش رسید. با کنجکاوی نگاهی به لیوان خالی آب که در دستش بود انداخت.

او گفت: “بگو ببینم، مایک. ذخیرۀ آبمون چه جوریه؟ مسخرس که قبلاً بهش فکر نکرده بودم”.

چشمان مایک از شدت تعجبی خنده ­آور تا جایی که ممکن بود گشاد شد و گفت: “مگه نمیدونستی، رئیس”؟

مور با بی­صبری گفت: “چی رو نمی­دونستم”؟

-: “همۀ آبی که وجود داشت پیش ماست”. او با حالتی حساب شده موجی به دستانش داد. سپس مکث کرد، اما چهرۀ مور چیزی بجز گیجی کامل را نشان نمی­داد. پس مایک دقیق­تر گفت: “متوجه نشدی؟ مخزن اصلی که همۀ آب کل کشتی توش ذخیره شده بود”. و به سمت یکی از دیوارها اشاره کرد.

-: “منظورت اینه که بگی یه مخزن پر از آب بهمون چسبیده”؟

مایک به شدت سری تکان داد و گفت: “آره! یه مخزن مکعب شکله که هر طرفش سی متره. سه چهارمش هم پره”.

مور هاج و واج مانده بود. او گفت: “بیست هزار متر مکعب آب! سپس ناگهان افزود: پس چرا از قسمت­های تیکه تیکه شده جدا نشده”؟

-: “برای اینکه فقط یه شیر اصلی داره از راهرویی که درست پشت این اتاقه میره پایین. بعد از این که سیارک بهمون خورد، من شیر اصلی رو تعمیر کردم و بستمش. بعد از اینکه اینجا اومدم، لوله­ ای که می­رسید به شیر آب خودمون رو باز کردم. ولی اون تنها شیریه که الآن ازش آب میاد”.

-: “اوه”! حس عجیبی به اعماق درون مور راه یافت. ایده­ ای به صورت نصفه و نیمه در مغزش شکل گرفت، اما نتوانست آن را به وضوح ببیند. فقط این را می­دانست که موضوعی را دربارۀ چیزی شنیده که معنی مهمی داشت، اما نمی­توانست دقیقاً رویش انگشت بگذارد.

برندن در این بین در سکوت به حرف­های شی گوش می­کرد که حالا خنده ­ای کوتاه و خالی از حس شوخ­ طبعی سر داد و گفت: “به نظرم سرنوشت می­خواد باهامون بازی کنه. اول ما رو بغل کرد و در امنیت گذاشتمون توی یه جای امن، حالا هم می­خواد ببینه چطوری راه خودمون رو به بیرون پیدا می­کنیم.

   بعد برامون یه هفته غذا تهیه کرد، سه روز هوا و ذخیرۀ آب برای یه سال. می­شنوی چی میگم؟ ذخیرۀ یه سال. اون قدر آب داریم که هم می­تونیم بخوریم، هم قرقره کنیم، هم خودمون رو بشوریم، هم توالت بریم و… و هر کاری که دلمون خواست بکنیم. آب! لعنت به آب”!

مور که تلاش می­کرد حس مالیخولیایی مرد جوان­تر را بشکند گفت: “خیلی خوب، حالا نمی­خواد اینقدر جدی بگیری. وانمود کن که ما، ماه وستا هستیم، که در واقع هم هستیم. ما هم دورۀ چرخش خودمون رو داریم. یه خط استوا داریم و یه محور قطبی. قطب شمالمون یه جایی سمت پنجرۀ بالاییه که به طرف وستا قرار گرفته. قطب جنوبمون هم سمت دور از وستا قرار گرفته که یه جایی وسط مخزن آبه. خوب، به عنوان یه  قمر، ما جو داریم و حالا هم که معلوم شد یه اقیانوس تازه کشف شده هم داریم.

جداً که وضعمون اونقدرها هم بد نیست. توی این سه روز که هوامون تموم میشه، می­تونیم دوبرابر سهمیه غذا بخوریم و اونقدر آب بخوریم که نم بکشیم. خدای من! اون قدر آب داریم که می­تونیم بریزیمش دور”!

ایده ­ای که پیش از این نصفه و نیمه شکل گرفته بود، ناگهان به بلوغ رسید و واضح شد. حرکتش از سر حواس پرتی با آخرین اشاره همراه شد و در میانۀ هوا یخ زد. دهانش ناگهان بسته شد و سرش را با یک حرکت سریع بالا آورد.

اما برندن که در اندیشه­ های خود غوطه ­ور بود، متوجه رفتار عجیب مور نشد و با لحنی تحقیر آمیز گفت: “پس چرا مقایسه با قمر رو تکمیل نمی­کنی؟ نکنه تو که یه آدم خوشبین هستی، همۀ حقایق ناخوشایند رو نادیده می­گیری؟ اگه این طوری هستی، پس من هم اینطوری ادامش میدم”. در اینجا او ادای مور را در آورد گفت: “قمر در حال حاضر مسکونیه، اما از اونجایی که جوش رو در عرض سه روز از دست میده، انتظار میره که تبدیل به یه دنیای مرده بشه.

خوب، چیه؟ چرا جواب نمیدی؟ چرا اصرار داری که از همۀ اینها یه شوخی بسازی. نمی­بینی که… موضوع چیه”؟

جملۀ آخرش فریادی از شگفتی بود و واقعاً هم که رفتار مور شایستگی شگفت زدگی را داشت. او ناگهان ایستاد و پس از اینکه ضربه­ ای به پیشانی ­اش زد، ساکت و سفت و سخت آنجا ایستاد، به دور دست­ها خیره شد و پلک چشمانش را تنگ کرد. برندن و مایک شی، هاج و واج او را تماشا می­کردند.

مور ناگهان منفجر شد و گفت: “ها ها! گرفتم. چرا قبلاً به فکرش نیفتاده بودم”. حرفهای تعجب برانگیزش قابل فهم نبود.

مایک با نگاه معنا داری بطری آب جبرا را بیرون آورد، اما مور با بی­صبری آن را از خودش دور کرد. در نتیجه، برندن بدون هیچ هشداری، با دست راستش مشتی به صورت مور حیرت زده نواخت و باعث شد که فکش قرمز شود و به زمین بیفتد.

مور غر و لندی کرد و چانه ­اش را مالید. با خشم پرسید: “برای چی زدی”؟

برندن فریاد زد: “اگه بلند شی، باز هم می­زنم. دیگه نمی­تونم تحمل کنم. از اینکه برام موعظه کنن و مجبور باشم به سخنرانی­های خوش بینانۀ تو گوش کنم، حالم به هم می­خوره و خسته شدم. تو دیوونه شدی”.

-: “دیوونه شدم؟ به هیچ وجه! فقط یه خورده بیش از حد هیجان زده شدم. همین. فقط به خاطر خدا گوش کن. من به یه راهی فکر کردم…”

برندن با نگاهی شرارت بار به او چشم غره رفت و گفت: “آره که پیدا کردی، مگه نه؟! با یه تصور احمقانه امیدت رو بالا می­بری و بعد می­بینی که کار نمی­کنه. من که زیر بار نمیرم، می­شنوی؟ من خودم یه راه واقعی برای استفاده از آب پیدا می­کنم. تو رو توش خفه می­کنم و این طوری یه کم هوا ذخیره می­کنم”.

مور از کوره در رفت و گفت: “گوش کن مارک. تو معافی. من خودم تنهایی انجامش میدم. نه به کمکت احتیاجی دارم نه می­خوامش. اگه این قدر از مرگ مطمئنی و ازش ناراحتی، چرا نمیذاری عذاب تموم بشه. ما یه پرتو افکن حرارتی و یه چاشنی داریم. هر دو تاشون سلاح­های قابل اطمینانی هستن. می­تونی انتخابت رو بکنی و خودت رو بکشی. من و شی هم دخالت نمیکنیم”.

لبان برندن از سر مبارزه جویی پیچ و تابی خورد، اما ناگهان، کاملاً و به طرز خفت باری تسلیم شد و گفت: “خیلی خوب، وارن. من طرف تو هستم. من… به گمونم حالیم نبود دارم چکار میکنم.  حالم خوش نیست، وارن. من… من…”

-: “اوه، اشکالی نداره، پسر”. مور واقعاً برای او متأسف بود. ادامه داد: “سخت نگیر. می­دونم چه حسی داری. تقصیر خودم هم بود. ولی تو نباید تسلیمش بشی. باهاش بجنگ، وگرنه شکست می­خوری و دیوونه میشی. حالا سعی کن یه کم بخوابی و همه چی رو بسپر به من. بالاخره اوضاع مرتب میشه”.

برندن در حالی که دستش را روی سر دردناکش فشار می­داد، تلو تلو خوران به طرف کاناپه رفت و روی آن ولو شد. هق هق گریۀ بی­صدایی بدنش را به لرزه در آورد. مور و شی در سکوت و با شرمندگی در همان نزدیکی باقی ماندند.

سرانجام مور سقلمه ­ای به مایک زد و زمزمه کنان گفت: “بیا، بهتره مشغول بشیم. باید چند جا سر بزنیم. هوابند شمارۀ پنج انتهای راهروئه، درسته”؟ شی سر تکان داد و مور ادامه داد: “نشتی که نداره”؟

شی پس از کمی فکر کردن گفت: “خوب، در داخلی که سالمه، ولی راجع به در خارجی چیزی نمی­دونم. فقط این رو می­دونم که ممکنه سالم مونده باشه. می­دونی، وقتی داشتم روی دیوارها دنبال نشتی می­گشتم، جرأت نکردم در داخلی رو باز کنم، چون اگه در خارجی مشکلی داشت، بوم! همراه با واژۀ آخر حرکتی با دستش انجام داد که کاملاً گویا بود”.

-: “پس حالا باید بفهمیم که در خارجی سالمه یا نه. من باید یه جوری برم بیرون و به خاطر همین باید بختمون رو امتحان کنیم. لباس فضایی کجاست”؟

او لباس فضایی را از داخل کمد برداشت، روی شانه­ اش انداخت و به طرف راهروی طولانی­‌ای رفت که از یک طرف اتاق به سمت در خروجی می­رفت. او از کنار درهای بسته­ ای گذشت که پشت آنها موانع هوابندی بود که زمانی مربوط به اقامتگاه مسافران بودند، اما حالا فقط حفره هایی بودند که به سمت فضای باز قرار داشتند. در انتهای راهرو، هوابند شمارۀ 5 قرار داشت.

مور ایستاد و به دقت آن را نگاه کرد و گفت: “کاملاً سالم به نظر می­رسه، ولی البته نمیشه گفت که بیرونش چه خبره. خدایا! امیدوارم کار کنه”. اخمی کرد و ادامه داد: “البته می­تونیم از کل راهرو هم به عنوان هوابند استفاده کنیم، به این صورت که در اتاق خودمون، در داخلی باشه و این در هم در خارجی. اما این جوری نصف ذخیرۀ هوامون رو از دست میدیم. هنوز نمی­تونیم این کار رو بکنیم”.

او رو به شی کرد و گفت: “خیلی خوب. نشانگر میگه که در، آخرین بار برای ورود استفاده شده، پس الآن باید پر از هوا باشه. در رو به اندازۀ یه شکاف کوچولو باز کن. اگه صدای هیس هیس هوا اومد، فوری ببندش… همین جوری…” اهرم به اندازۀ یک درجه حرکت کرد. ساز و کار باز کنندۀ در به خاطر تصادف به شدت تکان خورده بود و کاری که قبلاً بی­صدا بود را حالا با صدایی شدید و گوشخراش انجام می­داد، اما با این حال، هنوز کار می­کرد. خطی باریک و سیاه در سمت چپ هوابند به وجود آمد و در جایی که در به کناری لغزیده بود، به اندازۀ کسری از سانتیمتر باز شد.

صدای هیس خروج هوا نمی ­آمد! نگاه مشتاقانۀ مور به دلیلی محو شد. او یک تکه مقوا از جیبش بیرون آورد و آن را در مقابل شکاف نگه داشت. اگر هوا نشت می­کرد، مقوا باید به خاطر فشار هوایی که در می­رفت همانجا می­­ماند. مقوا روی کف راهرو افتاد.

مایک شی انگشت اشاره­ اش را به دهانش برد و آن را در مقابل شکاف گرفت. سپس زیر لب گفت: “خدا رو شکر! هیچ اثری از جریان هوا نیست”.

-: “خوبه، خوبه. بیشتر بازش کن. بجنب”.

اهرم یک درجۀ دیگر پایین آمد و در بیشتر باز شد. هنوز هیچ جریان هوایی در کار نبود. آهسته، خیلی آهسته، درجه به درجه، شکاف بازتر و بازتر می­شد. آن دو مرد نفس­هایشان را حبس کرده بودند و از این نگران بودند که اگرچه پنچری وجود نداشت، اما در خارجی آن قدر ضعیف شده باشد که هر لحظه خراب شود. اما آن سر جایش ماند. مور هنگامی که درون لباس فضایی می خزید، از این پیروزی خوشحال بود.

او گفت: “اوضاع از این بهتر هم میشه. تو فقط همین جا بشین و منتظر من باش. نمی­دونم چقدر طول می­کشه، ولی برمی­گردم. پرتو افکن حرارتی کجاست؟ دست توئه”؟

شی پرتو افکن را به طرف او دراز کرد و گفت: “می­خوای چکار کنی؟ یه جورهایی دلم می­خواد بدونم”.

مور پیش از آنکه کلاهخودش را چفت کند مکثی کرد و گفت: “نشنیدی که وقتی داخل بودیم گفتم که اون قدر آب داریم که می­تونیم بریزیمش دور؟ داشتم به این فکر می­کردم که همچین ایدۀ بدی هم نیست. دارم میرم بریزمش دور”. و بدون هیچ توضیح دیگری، قدم به داخل هوابند گذاشت و مایک شی حیرت زده را پشت سرش جا گذاشت.

وقتی که مور صبر کرد تا در خارجی باز شود، قلبش به شدت می­زد. نقشه ­اش یک نقشۀ فوق العاده ساده بود، اما انجامش ساده نبود.

صدای غژ غژ چرخ دنده­ ها و زبانه­ های خرد شده به گوش می­رسید. هوا با صدای آهی به سمت خلأ فرار کرد. در چند سانتیمتر لغزید و باز شد و ایستاد. مور برای یک لحظه فکر کرد که در اصلاً باز نخواهد شد و قلبش گرفت، اما پس از کمی تکان و ترق و توروق، در تا انتها باز شد.

چنگک مغناطیسی را نصب کرد و خیلی با احتیاط، گام به داخل فضای خارج گذاشت. ناشیانه و کورمال کنان راهش را به طرف پهلوی کشتی پیدا کرد. او هرگز پیش از این خارج از کشتی و در فضای باز نبود و هنگامی که با یک بست بی ­ثبات به بدنۀ کشتی آویزان بود، دلهرۀ شدیدی به او دست داده بود. برای یک لحظه گیجی بر او چیره شد.

او در حالی که به بدنۀ صاف چیزی که زمانی کشتی سیلور کویین بود، چنگ زد و در حالی که آویزان بود، برای پنج دقیقه چشمانش را بست. چنگک مغناطیس او را محکم نگه داشته بود و وقتی که یک بار دیگر چشمانش را گشود، خودش را در حالی یافت که اعتماد به نفسش باز گشته بود.

به دور و برش خیره شد. برای نخستین بار پس از برخورد، می­توانست ستارگان را بدون منظرۀ وستا که پنجرۀشان به سمت آن قرار داشت ببیند. مشتاقانه آسمان را برای یافتن نقطۀ سفید و آبی­ای که زمین بود، جستجو کرد.

این موضوع اغلب او را سرگرم می­کرد که زمین همیشه نخستین شیئی بود که در دید مسافران فضایی قرار می­گرفت، اما به دلیل مسخره بودن شرایط، این فکر به ذهنش نرسید. به هر حال جستجویش بیهوده بود. از جایی که او قرار داشت، زمین قابل مشاهده نبود. آن هم می­بایست مانند خورشید پشت وستا پنهان شده بود.

اما هنوز هم چیزهای دیگری وجود داشت که نمی­توانست به آنها توجه نکند. برجیس (مشتری) در سمت چپ قرار داشت، گویی درخشان که در چشمان غیر مسلح به اندازۀ یک نخود کوچک دیده میشد. مور دو تا از ماه­ های همراهش را نیز می­دید. کیوان(زحل) هم دیده می­شد، سیاره ­ای درخشان که مانند رقیبی برای ناهید بود که از زمین دیده می­شد.

مور انتظار داشت که تعداد قابل توجهی از سیارک­ها هم دیده شوند و همانند آنها درون کمربند سیارکی سرگردان باشند، اما فضا به طرز تعجب برانگیزی خالی بود. یک بار فکر کرد که جسم پر سرعتی را دیده که از فاصلۀ چند کیلومتری رد شده است، اما آن فکر چنان سریع آمد و گذشت که او نمی­توانست بگوید واقعاً آن را دیده یا فقط یک خیال بوده است.

و البته پس از همۀ اینها، وستا بود. تقریباً درست زیر پاهایش مانند یک بادکنک دیده می­شد که یک چهارم آسمان را پر کرده بود. همانجا بی­حرکت شناور مانده بود، به سفیدی برف و مور با آرزومندی خالصانه به آن خیره شده بود. او فکر کرد که یک ضربۀ خوب و محکم به یک طرف کشتی، باعث می­شود که آن شروع به سقوط به طرف وستا کند. ممکن بود در امنیت فرود بیایند و از دیگران کمک بخواهند. اما احتمال بیشتری وجود داشت که در مدار تازه ­ای گرد وستا قرار بگیرند.

نه، باید بهتر از اینها می­بود.

همین به یادش آورد که وقت زیادی برای تلف کردن ندارد. او پهلوی کشتی را در جستجوی مخزن آب نگاه کرد، اما تنها چیزی که دید، جنگلی از دیواره­ های درهم شکسته، دندانه دندانه، فرو ریخته و نوک تیز بود. اندکی تردید کرد.

ظاهراً تنها کاری که می­شد انجام داد این بود که پنجرۀ نورانی اتاقشان را پیدا کند و از آنجا جستجو برای یافتن مخزن را ادامه دهد.

با دقت خودش را در طول دیوار کشتی کشید. هنوز پنج متر از هوابند دور نشده بود که صافی بدنۀ کشتی ناگهان از بین رفت. حفرۀ غارمانندی دهان باز کرده بود و مور تشخیص داد که آن زمانی اتاقی بوده که در انتهای دیگر به راهرو وصل می­شده است. به خود لرزید. تصور کرد که در یکی از آن اتاق­ها با یک جسد باد کرده روبرو شود. او با بیشتر مسافران آشنا بود و خیلی از آنها را شخصاً می­شناخت. اما بر دل آشوبه­ اش چیره شد و به سفر پر مخاطره ­اش به سمت هدف ادامه داد.

حالا بر نخستین مشکل واقعی ­اش تمرکز کرده بود. خود اتاق در بسیار قسمت­ها از مواد غیر آهنی ساخته شده بود. چنگک مغناطیسی فقط به منظور استفاده در پوستۀ خارجی کشتی ساخته شده بود و در خیلی از قسمت­های داخلی بی­ استفاده بود. مور این موضوع را فراموش کرده بود تا اینکه خودش را در یک سراشیبی، معلق یافت و چنگکش قابل استفاده نبود. او نفسش را حبس کرد و به یک برآمدگی چنگ زد و آهسته خودش را به نقطۀ امن رساند.

برای یک لحظه دراز کشید. نفسش تقریباً بریده شده بود. از لحاظ نظری او باید در فضا بی­ وزن می­بود -تأثیر وستا ناچیز بود- اما موتور مولد گرانش نقطه­ ای که زیر اتاق قرار داشت، هنوز کار می­کرد. بدون داشتن تعادل با وجود سایر موتورهای گرانشی، همچنان که موقعیتش را تغییر می­داد، زیر فشارهای گرانشی مختلفی قرار می­گرفت. با وجود حرکت­های ناگهانی چنگک مغناطیسی­ اش، ممکن بود هر لحظه از کشتی جدا شود. در آن صورت باید چه می­کرد؟

ظاهراً قرار بود کار مشکل­تر از آن چیزی باشد که فکرش را می­کرد.

سانتیمتر به سانتیمتر به جلو می­خزید و هر نقطه را آزمایش می­کرد که ببیند آیا می­تواند چنگک را به آن متصل کند یا خیر. گاهی مجبور بود سفری طولانی و پیچ در پیچ انجام دهد تا فقط چند متر به جلو برود و در مواقع دیگر مجبور بود در طول قسمت­های غیر آهنی بخزد و بلغزد. و همیشه هم تغییرات گرانشی وجود داشت، که همچنان که او به کارش ادامه می­داد، موقعیتش را عوض می­کرد و طبقات افقی و دیوارهای عمودی را با زاویه­ های عجیب و تقریباً تصادفی تنظیم می­کرد.

با دقت هر چیزی را که از کنار آن می­گذشت را بررسی می­کرد، اما جستجوی بی­ فایده­ ای بود. اثاثیۀ از بین رفته، صندلی­ها و میزها در اثر برخورد به اطراف پرت شده بودند و شاید حالا اجسام مستقلی در منظومۀ شمسی بودند. با این وجود او تلاش کرد که یک ذره بین کوچک و یک خود نویس را بردارد. آنها را در جیبش گذاشت. آنها در چنین شرایطی بی­ ارزش بودند، اما همین­ها باعث می­شدند که این سفر وحشتناک در طول بدنۀ آن کشتی مرده، واقعی­تر شود.

برای پانزده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، او به زحمت و آهسته خودش را به نقطه­ ای کشید که فکر می­کرد پنجرۀ کشتی باید قرار داشته باشد. عرق به داخل چشمانش می­ریخت و موهایش را کاملاً خیس کرده بود. عضلاتش تحت فشاری که به آن عادت نداشت، درد گرفته بودند. ذهنش که تحت فشار وقایع سخت روز پیش قرار داشت، گیج می­زد و او را به بازی گرفته بود.

به نظرش می­رسید که خزیدن تمامی ندارد و چیزی است که همیشه بوده و همیشه هم خواهد بود. موضوع آن سفر که در تکاپوی آن بود، به نظرش بی­ اهمیت می ­آمد؛ فقط این را می­دانست که لازم است به حرکت ادامه دهد. زمان به کندی می­گذشت و یک ساعت پیش، هنگامی که همراه با برندن و شی بود، به نظرش مدت­ها پیش می­ آمد. زمان عادی، دو روز پیش، کاملاً فراموش شده بود.

در مغز به دوران افتاده­ اش، فقط یک دیوار دندانه دار باقی مانده بود، واپسین حرکت حیاتی مابین او و مقصدی که چندان به آن اطمینان نداشت. نفس زنان، با عضلاتی که زیر فشار زیاد قرار گرفته بود، خودش را به جلو می­کشید و به دنبال آلیاژ آهن می­گشت. کمی­ بالاتر، داخل شکافی چند اتاق وجود داشت و بعد دوباره بیرون می­ آمد. لمس کن و بکش، لمس کن و بکش، و سرانجام، نور!

مور ایستاد. او به دیواری که ممکن بود از آن بیفتند نچسبیده بود. آن نور به طریقی به نظرش واضح می­ آمد. آن، پنجرۀ کشتی بود، نه مانند آن پنجره­ های تاریکی که او از کنارشان گذشته بود، بلکه یک پنجرۀ نورانی بود.

برندن پشت آن پنجره بود. نفس عمیقی کشید و حالش بهتر شد. حالا ذهنش روشن بود.

حالا مسیر پیش رویش ساده بود. او چهار دست و پا به طف آن جرقۀ نور رفت. نزدیک­تر و نزدیک­تر و نزدیک­تر شد تا اینکه توانست آن را لمس کند. بالاخره به آنجا رسیده بود.

چشمانش آن اتاق آشنا را می­کاوید. خدا می­دانست که در ذهنش موقعیتی به آن خوشحال کنندگی را نداشت. اما آن چیزی واقعی بود، چیزی تقریباً طبیعی. برندن روی مبل خوابیده بود. چهره ­اش خسته و چروکیده بود، اما هر از گاهی لبخندی روی آن نقش می­بست.

مور مشتش را بلند کرد که تقه ­ای به پنجره بزند. حس فوریتی داشت که با کسی حرف بزند، حتی شده با زبان اشاره. اما در آخرین لحظه منصرف شد. شاید آن بچه خواب خانه را می­دید. او جوان و احساساتی بود بیش از حد رنج کشیده بود. گذاشت که او بخوابد. برای بیدار کردن او زمان زیادی وجود داشت، البته اگر نقشه ­اش درست از آب در می ­آمد.

او موقعیت دیوار پشت اتاق که مخزن آب میان آن قرار داشت را پیدا کرد و تلاش کرد از خارج مخزن را پیدا کند. حالا چندان سخت نبود. دیوارۀ پشتی آن کاملاً برآمده بود. مور شگفت زده شد، چرا که این یک معجزه بود که دیواره سوراخ نشده بود. شاید با همۀ این حرف­ها، سرنوشت آن قدرها هم سختگیر نبود.

رفتن به سمت آن آسان بود، اگرچه در طرف دیگر شکاف قرار داشت. چیزی که زمانی یک راهرو بود، تقریباً مستقیم به سمت آن می­رفت. زمانی که سیلور کویین یکپارچه بود، آن راهرو تراز و افقی بود، اما حالا زیر فشار نامتعادل موتور گرانشی نقطه­ ای، بیشتر به صورت یک سربالایی پر شیب به نظر می­رسید تا چیز دیگر. حتی با این وجود هم راه ساده ­ای بود، چرا که از بریل و فولاد یکپارچه ساخته شده بود. مور خزیدن از مسیر شش متری آن به سمت مخزن ذخیرۀ آب را مشکل نیافت.

حالا به نقطۀ عطف -واپسین مرحله- رسیده بود. احساس می­کرد که نخست باید استراحت کند. اما هیجانش به شدت و به سرعت بالا گرفت. یا حالا یا هیچ وقت. او خودش را بیرون کشید تا به مرکز قسمت زیری مخزن رسید. آنجا، در حالی که روی لبۀ کوچکی که زمانی کف راهرو بود، استراحت می­کرد، عملیات را آغاز کرد.

زیر لب گفت: “حیف که لولۀ اصلی در جهت اشتباهی قرار گرفته. اگه جهتش درست بود، از یه عالمه دردسر خلاص می­شدم”. او آهی کشید و خم شدو به کارش ادامه داد. پرتو حرارتی در حالت حداکثر تمرکز تنظیم شد و تشعشع نامرئی آن در نقطه ­ای که شاید سی سانتیمتر بالاتر از کف مخزن قرار داشت، کانونی شد.

کم کم تأثیر هیجان انگیز پرتوها روی مولکول­های دیواره آشکار شد. نقطه­ ای به اندازۀ یک سکه در نقطۀ کانونی پرتو افکن شروع به درخشش کم نوری نمود. همچنان که مور تلاش می­کرد تا دست خسته ­اش را بی­حرکت نگه دارد، آن نقطه با حالتی نامطمئن سو سو زد و درخشان­تر شد. همان طور که دستش را به لبه­ ای تکیه می­داد تا نتیجۀ بهتری بگیرد، آن نقطۀ کوچک پرتوها، درخشش بیشتری پیدا کرد.

کم کم رنگ­های طیف پدیدار شدند. رنگ قرمز تیره جای خود را به قرمز روشن داد. همچنان که حرارت به داخل می­ریخت، به نظر می­رسید که درخشندگی در مناطق در حال گسترش موج بر می­داشت. مانند سیبلی که به سمت خارج از سایه­ های تیره­ تر رنگ قرمز ساخته شده بود. دیواره ­ای که در حدود سی سانتیمتر از نقطۀ کانون فاصله داشت، حالا تا حد ناراحت کننده ­ای داغ شده بود، اگرچه نمی­درخشید و مور متوجه شد که نباید با قسمت فلزی لباسش آن را لمس کند.

مور یکبند ناسزا می­گفت، چرا که آن لبه هم شروع به داغ شدن کرده بود. گویی فقط ناسزا گفتن می­توانست او را آرام کند، و همچنان که خود دیوارۀ در حال ذوب شدن هم از خودش گرما می­تابند، بیشتر ناسزاهایی که می­داد مربوط به کارخانه­ هایی بود که لباس فضایی می­ساختند. چرا آنها لباسی نمی­ساختند که همانطور که اجازۀ خروج گرما را نمی­داد، به گرما اجازۀ ورود هم ندهد؟

اما حرفی که برندن در مورد خوشبینی بی­ اندازه زده بود به یادش آمد. با طعم شور عرق در دهانش، همچنان خودش را دلداری می­داد: “به گمونم می­تونست از این هم بدتر باشه. حداقل اینکه دیوارۀ پنج سانتی مانع چندان بدی هم به حساب نمیاد. فکرش رو بکن که مخزن پشت پوستۀ خارجی ساخته شده بود. اوف! اون وقت مجبور بودی به جای پنج سانت، سی سانت رو ذوب کنی”! او دندان قروچه­ ای کرد و به کارش ادامه داد.

نقطۀ درخشان حالا با رنگ نارنجی و زرد می­درخشید و مور می­دانست که چیزی نمانده که به نقطۀ ذوب آلیاژ بریل-فولاد برسد. خودش را در حالی یافت که در حال تماشای آن نقطه بود که باز شود و لحظۀ پرواز فرا برسد.

اگر قرار بود که آن کار انجام شود، بهتر بود که هر چه زودتر این اتفاق بیفتد. پرتو حرارتی دیگر مثل آغاز پرقدرت نبود و حداکثر شارش حرارت که تقریباً ده دقیقه دوام آورده بود، حالا به انتها می رسید. با این حال، دیواره به سختی به نقطۀ خمیری شدن رسیده بود. با بی­صبری­‌ای تب آلود، مور نوک تفنگ پرتو افکن را مستقیم به مرکز آن نقطه فرو کرد و به سرعت آن را بیرون کشید.

فرو رفتگی عمیقی در فلز نرم شکل گرفت، اما هنوز سوراخی در کار نبود. با این وجود، خرسند بود. تقریباً کارش تمام شده بود. اگر بین او و دیواره هوا وجود داشت، بی شک صدای قل قل و هیس بخار آب داخل مخزن را م ی­شنید. فشار ایجاد شده بود. دیوارۀ ضعیف شده تا کی می توانست دوام بیاورد؟

سپس ناگهان، طوری که مور برای چند لحظه نفهمید که چه شده، کارش تمام شد. سوراخ ریزی در انتهای فرورفتگیِ ایجاد شده با تفنگ پرتو افکن ایجاد شد و در زمانی کمتر از آنچه بتوان تصور کرد، آب جوشان داخل مخزن راه خود را به سمت بیرون پیدا کرد.

ذرات فلز ذوب شدۀ نرم در آن نقطه به بیرون پاشیده شد و دور سوراخی که به اندازۀ نخود بود چسبید و از آن سوراخ، هیس هیس و غرش بخار آب خارج شد. ابری از بخار آب که خارج شده بود، مور را در بر گرفت.

از میان مه، او می­توانست ببیند که بخار تقریباً بلافاصله به ذرات یخ فشرده می­شد و دید که این ذرات یخ به سرعت در خلأ ناپدید می­شدند.

برای مدت پانزده دقیقه، او بخار آب را تماشا کرد که به سرعت خارج می­شد.

سپس متوجه فشار آرامی شد که او را از کشتی دور می­نمود. لذتی وحشیانه به وجودش دوید و او فهمید که این نتیجۀ شتاب گرفتن آن قسمت از کشتی است. اینرسی بدن خودش باعث می­شد که عقب نگه داشته شود.

چنین چیزی به این معنی بود که کارش به پایان رسیده بود… و موفقیت آمیز بود. آن جریان آب جایگزین آتش موشک شده بود. او شروع به بازگشت کرد.

اگر ترس­ها و خطرات رسیدن به مخزن آب بزرگ بودند، ترس و خطر راه بازگشت، باید بزرگتر می بودند. او بسیار خسته بود، چشمان خسته­ اش تقریباً نابینا شده بودند و به فشار نامنظم موتورهای گرانشی، فشار شتاب گیری کشتی هم افزوده شده بود. اما به طریقی، زحمات راه بازگشت او را ناراحت نمی­کرد. بعدها، او حتی آن سفر مشقت بار را به یاد هم نمی ­آورد.

این که چگونه در مورد امن بودن فاصلۀشان بحث کرده بودند را نمی­دانست. بیشتر اوقات او در مهی از خوشحالی غرق شده بود و به سختی واقعیت آن شرایط را درک می­کرد. ذهنش فقط از یک فکر پر شده بود، این که به سرعت برگردد و خبر خوشحال کنندۀ گریزشان را برساند.

ناگهان خودش را در مقابل هوابند یافت. به سختی این حقیقت را دریافت کرد که آن، هوابند است. حتی تقریباً نفهمید که چرا دکمۀ علامت دهنده را فشار داده است. فقط غریزه ­ای درونی به او گفت که باید آن کار را انجام دهد.

مایک شی منتظرش بود. در خارجی غژ غژ کنان شروع به باز شدن کرد، در همان نقطۀ قبلی گیر کرد و ایستاد اما باز هم حرکت کرد و بقیه راه را هم باز شد. در پشت سر مور بسته و در داخلی باز شد و او میان بازوان شی افتاد.

مانند یک رویا خودش را می­دید که کشان کشان از راهرو به اتاق برده می­شود. لباس فضایی­ اش بیرون آورده شده بود. مایعی داغ و سوزان از گلویش پایین رفت. مور دهانش را باز کرد و آن را بلعید حالش بهتر شد. شی، بطری آب جبرا را یک بار دیگر در جیبش گذاشت.

تصویر محو و متحرک برندن و شی که مقابلش بودند، ایستاد و ثابت شد. با دست لرزانش عرق را از چهره ­اش زدود و لبخند ضعیفی به لب آورد.

برندن اعتراض کنان گفت: “صبر کن. نمی­خواد چیزی بگی. مثل مرده­ ها به نظر میای. میشه استراحت کنی”؟

اما مور سرش را تکان داد. با صدایی خش دار، تا جایی که می­توانست رویدادهای دو ساعت گذشته را تعریف کرد. داستانش نامنسجم بود و به سختی می­شد آن را فهمید، اما به طرز شگفت انگیزی تأثیر گذار بود. دو نفر شنونده در طول بازگویی داستان به سختی نفس می کشیدند.

برندن تته پته کنان گفت: “منظورت اینه که فوران آب ما رو به طرف وستا می­بره؟ مثل آتیش یه موشک”؟

مور نفس نفس زنان گفت: “دقیقاً… درست مثل… آتیش موشک”!

-: “کنش و واکنش. روی طرف مخالف وستا قرار گرفته. به خاطر همین ما رو به طرف وستا هل میده”.

شی در مقابل پنجرۀ کشتی می­رقصید. او گفت: “پسرم، برندن. حق با اون بود. می­تونی مثل روز گنبد بنت رو ببینی. داریم میریم اونجا. داریم میریم اونجا”.

مور احساس کرد که توان خود را باز می یابد. او گفت: “به جای مدار اصلی ما روی یه مسیر مارپیچی به وستا می­رسیم. شاید پنج یا شش ساعت دیگه فرود بیایم. تا وقتی که آب به صورت بخار خارج می­شه، برای مدت زیادی دوم میاره و فشارش هنوز خوبه”.

برندن شگفت زده گفت: “بخار؟ توی این دمای پایین فضا”؟

مور حرف او را تصحیح کرد و گفت: “بخار، توی فشار پایین فضا! نقطۀ جوش آب با پایین اومدن فشار هوا پایین میاد. توی این خلأ که خیلی پایینه. حتی برای تصعید شدن یخ هم فشار به اندازۀ کافی پایینه”.

او لبخندی زد و گفت: “در واقع آب در یه لحظه هم یخ میزنه و هم می­جوشه. خودم داشتم می دیدم”. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: “خوب، حالا چه احساسی داری، برندن؟ خیلی بهتری، نه”؟

برندن سرخ شد و سرش را پایین انداخت. برای چند لحظه، بیهوده سعی کرد چیزهایی بگوید. سرانجام با حالتی تقریباً زمزمه­ وار گفت: “می­دونی، من اولش مثل یه احمق بزدل رفتار کردم. من… من… به گمونم بعد از اینکه ازتون جدا شدم و بار فرار رو گذاشتم روی شونه­ های تو، استحقاق این­ها رو ندارم.

کاشکی به خاطر این که زدمت زمین، من رو می­زدی، یا یه همچین چیزی. این طوری حالم بهتر میشه. راستش رو میگم”. و واقعاً هم به نظر می­رسید که راست می­گوید.

مور مهربانانه او را هل داد و گفت: “فراموشش کن. تو نمی­دونی که من خودم چقدر به نقطۀ شکست نزدیک بودم”. او صدایش را بالا برد تا هیچ پوزش خواهی دیگری از جانب برندن در کار نباشد و گفت: “هی، مایک. نگاه کردن از پنجره دیگه بسه. اون بطری جبرا رو بردار و بیار”.

مایک با اشتیاق اطاعت کرد و با خودش سه بِشِر آورد که از آنها به عنوان لیوان­های موقتی استفاده کند. مور هر سه را دقیقاً تا لبه پر کرد. او می­خواست در انتقام آن وقایع مست کند.

او با لحنی پر طنین گفت: “آقایون، به سلامتی”. هر سه با هم لیوان­هایشان را بالا بردند. مور ادامه داد: “به سلامتی ذخیرۀ یک سال H2O خوب و قدیمی که یه زمانی داشتیم”!

پایان

مترجم: سعید سیمرغ

Share