داستان علمیتخیلی «آخرین شب دراز» نوشته لینا ردر با ترجمه مهسا طاهری برای اولین بار در وبگاه آیاز و به مناسبت هفته جهانی فضا منتشر میشود.
آخرین شب دراز
دو ماه بعد از آخرین انتقال شکست خوردهمان از زمین، جایی در تاریکی غیرقابل کاوش صدایی را شنیدیم.
اولش فکر کردیم توهمی بیش نیست.مدت زیادی در فضا تنها مانده بودیم.وقتی در خانه بودیم،بهخاطر بیماری فضایی و تخیلیمان تحت درمان قرار گرفتیم. از مغزمان اسکن گرفتندو آن را بررسی کردند و به دنبال نشانههای تخریب در لایۀ خاکستری که در اثر خلأ ایجاد شده بود گشتند.در بیمارستان بستری شدیم،پابرهنه نگهمان داشتند و به دور از آسمان شب تا وقتی که از رویاپردازی در مورد سحابیهای دود مانند دست برداریم و از فکر اینکه می توانیم آهنگ آسمانها را با نت سی مینور بشنویم، بیرون بیاییم.
اما آنجا زمین نبود و ما گمشده بودیم. روی سیاره نیمهخاکیای که قرار بود مورد بررسی قرارش دهیم نرم نرمک پیش میرفتیم و حالا میتوانستیم آن را مسکونی کنیم.وقتی که ستارگان کمکم شبیه خانههایی دوردست به نظر میرسیدند و بر واقعیت صحه میگذاشتند، به دور از هوابند شروع به صحبت با یکدیگر کردیم. ممکن بود همگی عقلمان زایل شود اما نه همزمان باهم.
لوسیندا درحالیکه غذای سرد و خشکش را بهزور میجوید پرسید:«مزه موز نمیده؟»
همگی به نشانه مثبت سر تکان دادیم.
آنتین که ایستاده بود پشت یکی از پنجرههای سفینه زیر لب گفت: «صدای نفسهای یه نفر رو از اون بیرون میشنوم.».گفتیم نه.تا چشم کار میکند فقط صخرهست و پلاسما.از آنجا بیا پایین و در عوض ما را نگاه کن.
و وقتی کارل سیگنالی پیدا کرد و صدایی که خشخش کنان از اسپیکر به گوش میرسید پرسید:«شمام میشنوید؟»
جین و لوسیندا گفتند:«آره!» و بعد یکبهیک تأیید کردیم که صدا را شنیدهایم.صدایی مثل پچپچ،مردانه، نیمه پارازیتدار.همگی روی اسپیکرها خم شدیم و گوش تیز کردیم.
صدا سرفهای کرد،مکثی به وجود آمد و لوسیندا از زور هیجان دست گذاشت روی دهانش.
نفسها به شماره افتاد و واژگان بیشتری به گوش رسید.
آنتین نجوا کنان گفت:«روسه.»
هیچ کدام از ما بلد نبودیم به آن زبان حرف بزنیم.خیلی کم میشد کسی را در برنامههای فضایی پیدا کرد که روسی بلد باشد.روسی درست پیش از آغاز آن پایان کند مرده بود.آنتین تکانی خورد و گفت: «داره میگه گم شده. مدام داره تکرار میکنه.»
قبل از اینکه بتوانیم جلویش را بگیریم میکروفون را برداشت و رو به تاریکی فریاد زد: «زْدراستویتیه، زْدراستویتیه[1].»
مکثی وقفه انداخت.نفسهایمان را حبس کردیم.قلبمان منتظر کلمه بعدی بود تا تپیدن را از سر گیرد.خیلی طول کشید تا لحن صدای یک غریبه را شنیدیم.دوباره شروع کرد به تکرار همان جملات.
کارل گفت:«این یه پیغام ضبط شدهس.» اشک توی چشمهایش جمع شده بود.قطرهای روی سبیلش افتاد و در روشنایی انرژیبخش سوسو زد.گذاشتیم صدا تمام شب پخش شود.لعنت به ذخایر سوختی،لعنت به مرزهای باریک بین مرگ و زندگی در سیارهای غیر قابلسکونت.
***
روز بعد سفینه را پیدا کردیم.تا جایی که میتوانستیم حدس بزنیم سفینهای بود مربوط به اواخر قرن بیستم.اسکنرمان فقط برای شناسایی زمین تنظیم شده بود.نمیدانستیم که فضا با چه حقهای آن را به اینجا کشانده.بدنهاش از اثرات سوختگی و خراشهای عمیق به خاطر آتوآشغال سوراخ سوراخ شده بود.ظرفیت یک نفر را داشت که ترس از جاهای تنگ و تاریک ندارد.
مت و امَل داوطلب شدند تا داخلش بروند.وقتی فرود آمدیم،امل چهل ساله بود و خیلی پیر برای بچه داشتن.مت پافشاری کرد.میتوانستیم جر و بحث راه بیندازیم که مرگ آنها چه تأثیری روی مهاجر نشین فرضی دارد اما هیچکداممان نمیخواست منصرفشان کند.کمکشان کردیم لباس فضانوردی بپوشند.
امل که سوار شد، گفت:«سرده!» صدای تقتق برخورد دندانهایش از رادیو به گوش میرسید.
«ایناهاش.نگاه کنید!»
با دوربین فیلم گرفتند و ما دستوپا و کف دستهای عرق کرده همدیگر را لگد میکردیم تا نزدیک صفحه باشیم.لوسیندا و رگان که چنان مخفیانه همدیگر را دوست داشتند که از عشق هم بیخبر بودند،بازوی همدیگر را چنان میفشردند که جای ناخنهای رگان در پوست لوسیندا تا آخر عمر مثل سوراخهای ماه باقی ماند.دهان آنتین پیچ خورده بود. همگی میدانستیم حسرت سیگارهایی را میخورد که به ما داده بود تا ستارهها را ببینیم.
امل دوربین را جایی نگه داشت که چشمان فضانورد به آنجا خیره شده بود.خوشقیافه بود.چهرهاش مربوط به روزهایی بود که رئیس هیوگو و کشتیهایش در مدار یک سیارۀ تنها گیر افتاده بودند.
کارل پرسید:«میشناسیدش؟»
آنتین سرش را تکان داد.دستانش بلاتکلیف بودند.
«خیلیا تو همون روزای اول گم شدن.مادرم که بچه بود بچههای همکلاسش صدای گریه ولادیمیر کاماروف(فضانورد اهل روسیه) رو گوش میدادن.»
نفسهای مت همچون هجوم امواج اقیانوسی نیمه فراموش شده بود.دم و بازدم.دم و بازدم.
«نمیخوام اینجا اینجوری بمیرم.»
امل با انگشت دستکشپوش گونههای مرد مرده را لمس کرد.با اینکه تمام هوایش از دست رفته بود، هنوز هم بعد از صدها سال چهرهاش انسانی بود.
«هیس! ما نمیمیریم.به چیزایی فکر کن که دست بهدست هم دادن تا تودر زمان درست و در مکان درست در همونجایی باشی که اون هم هست.ما توی قلب واقعه شگفتانگیزیم. یه پدیده نجومی جهانی.هیچکس قرار نیست بمیره.»
لوسیندا که هنوز بازویش در دست رگان خونریزی میکرد در عرشه گفت:«من این نشونهها رو قبول ندارم.»
مت به سوی زانوان مرد مرده رفت.امل یک دستش را به نرمی روی کلاهخود او گذاشت. اگر شش لایه مایلار و آنواع آلیاژهای اسرارآمیز آنها را از هم جدا نکرده بود، حرکت میتوانست آرامشبخش باشد.دست دیگرش را روی بدن کیهاننورد گذاشت. در آن لحظه، زمین قدیمی و زمین جدید تنها یک بند انگشت از هم فاصله داشتند.
***
ما سفینۀ قدیمی را در جستجوی فلزات گرانبهاو ابزار یدکی از هم جدا و بدنهاش را برای بهدست آوردن کربن ذوب کردیم.بلورهای یخی داخل سفینه را جمع آوری کردیم و از طعم آب تصویه نشده به هیجان درآمدیم.مزهی خاک و گِل و هرچیز دیگری میدادکه قرار نبود تا چندین ماه ببینیم.
پیام صوتی را نگه داشتیم.مثل وقتی که نورها را موقع شب کم میکردیم،پخشش میکرد.صدایی در تاریکی متعلق به آخرین غریبه که ما را در فاصلهای اینهمه دور از خانه پیدا کرده بود.
[1]آهای به زبان روسی.
نوشته: لینا رَدِر
مترجم: مهسا طاهری